[عشق به آخر خط....]
پارت:[آخر]
سوهی:ولی..اگه میخواستی ازم جدا بشی چرا با کره بودنمو باعث شدی از دست بدم..چرا بهم تجاوز کردی!؟
تهیونگ:اه..بخاطر بدنی که داری واضحه چرا این کارو کردم
سوهی:خنده داره...توهم یه عوضی ای مث بقیه
تهیونگ:مراقب کلمه هایی که از دهنت خارج میشه باش
سوهی:فک نمیکنه بهتره خفه شی؟میدونی اگه به پلیس لو بدمت چی میشه؟
تهیونگ:خوب میشناسمت هنوز انقدر عاشقم هستی که هیچوقت این کار رو نکنی
سوهی:میتونی بشینی و تماشا کنی اقای کیم
معلوم بود به زور جلوی اشکاش رو گرفته
بدون نگاهی به تهیونگ از عمارت رفت بیرون ولی اولین چیزی که باهاش مواجه شد اون تیکه کاغذی بود که روز اول مچاله کرد و انداخت رو زمین
دقیقا مثل قلبش،تهیونگ هم همین کارو کرد،به خودش اومد دید وسط خیابون وایساده و به اون کاغذ خیره شده حتی نمیدونست کی شروع به گریه کرد
صدای بوق ماشین به گوش همه رسید ولی بجز سوهی
انگار داشت توی دنیای داخل سرش زندگی میکرد
با صدای بلندی که به گوش رسید دختر بچه ای که شاهد تصادف بود جیغ زد،تمام مردم با جیغ دختر بچه روبه خیابون برگشتند حتی صدای برخورد ماشین به دیوار تا عمارت هم رفته بود و تهیونگ شاهد تمام ماجرا بود
فقط اون صدای بلند باعث شد سوهی به خودش بیاد
اون ماشین بخاطر اینکه به سوهی نخوره تصادف کرد و به دیوار خورد،روی زانو هاش افتاد....
مردم همه سمت ماشین رفتن اما برای کسی اتفاقی نیفتاده بود
...تقریبا دوساعت از زمان تصادف می گذشت
همه سالم بودن اما یه دعوا بخاطر حواس پرتی سوهی رخ داد و الان توی خیابون با چشمای قرمز،قیافه بی حس و مغز پر از سوال قدم میزد
حق با تهیونگ بود
سوهی اونقدری عاشق بود که نتونست به اداره پلیس بره
و لو بدتش
پس راه احمقانه تری انتخاب کرد.....
«چند ماه بعد»
خبری از ازدواج تهیونگ با منشیش نبود...
فقط صدای گام هاش به گوش می رسید،کنار قبرش نشست،گل رو روش گذاشت و گفت
تهیونگ:خب خب...دیدی گفتم انقدر عاشقمی که منو لو نمیدی؟..اه داستان عشق ماهم به اخر خط رسید...
پایان
نویسنده:جئون ویکتوریا
خب چطور بود؟؟
سوهی:ولی..اگه میخواستی ازم جدا بشی چرا با کره بودنمو باعث شدی از دست بدم..چرا بهم تجاوز کردی!؟
تهیونگ:اه..بخاطر بدنی که داری واضحه چرا این کارو کردم
سوهی:خنده داره...توهم یه عوضی ای مث بقیه
تهیونگ:مراقب کلمه هایی که از دهنت خارج میشه باش
سوهی:فک نمیکنه بهتره خفه شی؟میدونی اگه به پلیس لو بدمت چی میشه؟
تهیونگ:خوب میشناسمت هنوز انقدر عاشقم هستی که هیچوقت این کار رو نکنی
سوهی:میتونی بشینی و تماشا کنی اقای کیم
معلوم بود به زور جلوی اشکاش رو گرفته
بدون نگاهی به تهیونگ از عمارت رفت بیرون ولی اولین چیزی که باهاش مواجه شد اون تیکه کاغذی بود که روز اول مچاله کرد و انداخت رو زمین
دقیقا مثل قلبش،تهیونگ هم همین کارو کرد،به خودش اومد دید وسط خیابون وایساده و به اون کاغذ خیره شده حتی نمیدونست کی شروع به گریه کرد
صدای بوق ماشین به گوش همه رسید ولی بجز سوهی
انگار داشت توی دنیای داخل سرش زندگی میکرد
با صدای بلندی که به گوش رسید دختر بچه ای که شاهد تصادف بود جیغ زد،تمام مردم با جیغ دختر بچه روبه خیابون برگشتند حتی صدای برخورد ماشین به دیوار تا عمارت هم رفته بود و تهیونگ شاهد تمام ماجرا بود
فقط اون صدای بلند باعث شد سوهی به خودش بیاد
اون ماشین بخاطر اینکه به سوهی نخوره تصادف کرد و به دیوار خورد،روی زانو هاش افتاد....
مردم همه سمت ماشین رفتن اما برای کسی اتفاقی نیفتاده بود
...تقریبا دوساعت از زمان تصادف می گذشت
همه سالم بودن اما یه دعوا بخاطر حواس پرتی سوهی رخ داد و الان توی خیابون با چشمای قرمز،قیافه بی حس و مغز پر از سوال قدم میزد
حق با تهیونگ بود
سوهی اونقدری عاشق بود که نتونست به اداره پلیس بره
و لو بدتش
پس راه احمقانه تری انتخاب کرد.....
«چند ماه بعد»
خبری از ازدواج تهیونگ با منشیش نبود...
فقط صدای گام هاش به گوش می رسید،کنار قبرش نشست،گل رو روش گذاشت و گفت
تهیونگ:خب خب...دیدی گفتم انقدر عاشقمی که منو لو نمیدی؟..اه داستان عشق ماهم به اخر خط رسید...
پایان
نویسنده:جئون ویکتوریا
خب چطور بود؟؟
۱.۲k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.